کج نویس



دره‌ی گرگ‌ها

اصلان روی پنجه‌هایش ایستاده بود و یک پا دو پا می‌کرد و با دلهره‌ی زیادی به اطرافش نگاه می‌کرد. آستین‌های کت چهل‌تکه‌اش را مدام بالا می‌داد. مرد میانسالی که چشم‌های سبز و قد بلندی داشت به او نزدیک شد. موهای سرش و سبیل پهنش سفید شده بودند و صدا و صورتی دل‌پذیر داشت. دنبال کار می‌گردی بچه؟ اصلان بریده بریده و با ترسی از سیلی خوردن گفت بله آقا، برای همین اینجا ایستاده‌ام، می‌توانم زمین را هم بکنم. مرد میانسال دستی به صورتش که همین امروز صبح تراشیده بود کشید و صافی و زبری پوستش را زیر دستش احساس کرد. دنبال گورکن نیستم، باید از درخت بالا بروی. چرا روی پنجه‌ات ایستاده‌ای! چلاغ که نیستی؟ برای صدقه اینجا نایست. عرقی که از شدت اضطراب بر پیشانی اصلان نشسته بود به کلی قطع شد. گلویی صاف کرد و با صدای بلند گفت نه خیر آقا، من از شما صدقه نمی‌خواهم. مرد میانسال نیش‌خندی زد دو ابرویش را به هم کشید و گفت جوان عجیب و تندمزاجی هستی، بیا برویم.

در دره‌ی گرگ‌ها اگر اول صب به سمت خورشید بایستی سمت راست دره، تیتران، سرزمین کوتوله‌هاست. زمینی خشک و سنگلاخی که سرسبزی ندارد و صخره و تیتران زیاد دارد، تیتران خاری است که موقع راه رفتن به جوراب و شلوار و پیراهن و حتی یقه‌ی کوتوله‌ها می‌چسبد. سمت چپ دره، قمیشلی، سرزمین غول پیکرهاست. زمینی هموار و حاصلخیز که باغ‌های سیب و انگور و زردآلوی فراوانی دارد. رودخانه‌ای که از دره گرگ‌ها می‌گذرد مثل مردی سیگار به دست به دیوار سمت چپ دره تکیه داده و دود سیگارش را به صورت کوتوله‌ها فوت می‌کند، این چیزی‌ست که مردم سرزمین کوتول‌ها در مورد بدشانسی خودشان می‌گویند.

اصلان شنیده بود که هزاران سال قبل دو برادر در این دره از هم جدا شدند و یکی‌شان به سمت راست دره آمد و بچه‌هایش کوتوله شدند و یکی‌شان به سمت چپ دره رفت و بچه‌هایش غول پیکر شدند. اصلان پسر فریدون، یکی از غارکن‌های سرزمین تیتران بود. کوتوله‌ها در غار زندگی می‌کردند و فریدون برایشان خانه می‌ساخت، کار سختی بود و عایدی چندانی هم نداشت، کوتوله‌ها همه‌شان فقیر بودند.

اصلان قد بسیار بلندی داشت و در پنج سالگی از همه‌ی کوتوله‌های شهر بلندتر بود. حالا که بزرگ شده بود مردم می‌گفتند اصلان از غول‌پیکرها هم بلندتر است. خانه‌ی کوتوله‌ها کوچک بود چون غار کندن در این سرزمین سنگی کار آسانی نبود. وانگهی، در زمستان سخت تیتران نمی‌توانستی خانه‌ی بزرگ را گرم نگه داری. فریدون ولی مجبور شده بود خانه‌ی بزرگی بسازد چون قد اصلان حالا دیگر چهار برابر یک کوتوله‌ی معمولی بود که قدشان از خارهای تیتران هم کوتاه‌تر بود. این موضوع مایه‌ی افسردگی زیادی برای اصلان بود چون چهاربرابر بقیه‌ی کوتوله‌ها غذا می‌خورد و در کندن غار هم نمی‌توانست به پدرش کمک کند. فریدون این موضوع را پنهان نمی‌کرد که ترجیح می‌داد به جای یک پسر غول پیکر، چهار پسر کوتوله می‌داشت. خانه‌ی فریدون در زمستان‌ها همیشه سرد بود. در یکی از همین شب‌های سرد زمستان بود که وقتی اصلان صدای سرفه‌های پدرش را شنید تصمیم گرفت برای کار کردن به گمیشلی برود، برای این کار باید اول از دره گرگ‌ها می‌گذشت، کابوسی که مدتی بود رهایش نمی‌کرد.


امروز تصمیم گرفتم یک ساعتی بنشینم و به دیوار زل بزنم. وقتی روی مبل نشستم پنج دقیقه طول نکشید که چشم‌هایم سنگین شد و به جای زل زدن، یک ساعتی چرت زدم. این طوری نمی‌شد، من باید این تمرین زل زدن را انجام می‌دادم. مثل کیک‌بوکسینگ رفته بود روی مخم. حالا فکر هم کردم جایی سراغ نداشتم که چنین تمرینی برای سلامتی مفید است و یک بار انجام دادنش قدرت تمرکز شما را 200 هزار درصد بالا می‌برد. یک زمانی چیزهایی در مورد تمرکز و یوگا خوانده بودم که آنها هم یادم نمی‌آمد. به هر حال ایستادم ساعت گوشی را برای نیم ساعت بعد کوک کردم دست‌هایم را پشت کمرم حلقه کردم و پاهایم را کمی از هم باز کردم و مثل سربازهایی که در تشییع جنازه هم‌رزمشان شرکت کرده‌اند ایستادم و به کلید برق روبرو زل زدم که چراغ کوچک داخلش سوسو می‌زد و من با خودم گفتم شاید به جای ال‌ای‌دی از یک شب‌پره داخل کلید استفاده کرده‌اند. بعد هم شروع به پرورش این ایده کردم که از این به بعد به جای چراغ‌ها و لامپ‌ها از شب پره‌ها استفاده کنیم و این طوری به جای برق بهشان غذا بدهیم و جایی هم اگر برق نیاز داشتیم از این ماهی‌ها که برق تولید می‌کنند استفاده کنیم. نمی‌دانم، شاید این کار ظالمانه باشد، شاید هم نباشد. به هر حال برای شب پره‌های مفت‌خور بد نمی‌شود. پنج دقیقه‌ای  که گذشت خسته شدم ترسیدم که نکند ساعت را به جای امروز برای فردا کوک کرده‌ام، این طوری باید به جای نیم ساعت، بیست چهار و نیم ساعت سر پا می‌ایستادم. با همه بهانه‌گیری‌هایم، نیم ساعت را تمام کردم، کار آسانی هم نبود. عصری رفتم نمازم را در یک مسجد دور خواندم و چند کیلومتری پیاده‌روی کردم و کشف جدید در این مسیر نکردم. با این‌حال، به رویا پردازی ادامه دادم. دیروز که سوار مترو بودم دو نفر روی بازوشان خال‌کوبی داشتند. یکی به انگلیسی نوشته بود هرگز از رویاهایت دست نکش یکی هم به فارسی نوشته بود به خدا که تنها ماندم. وسوسه شدم من هم یک چیزی خال‌کوبی کنم ولی خدا را شکر این یکی مثل کیک‌بوکسینگ نرفت روی مخم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لوازم خانگی بوش جراخی لاغری پاورپوینت سازان وبلاگ ناصر محبوب پور سالمندان آسایشگاه مهریز نیازمند یاری خیران *** *** *** *** السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج *** *** *** *** کافه پیکس اجاق گریل صنعتی اخبار فناوری فوری دانلود پاورپوینت کیفیت حسابرسی